دل نوشته
30 آذر 1391 توسط کاظمی
سلام مولای من، تنها بهانه ام برای زندگی
ای تیر نگاهت به دل زار کجایی
ای روی گلت شمع شب تار کجایی
آرام و قرار دل بی تاب و شکیبم
آرام و قرار دل بیمار کجایی
هر جا که تو هستی دل حسرت زده آنجاست
خود گو به من خسته، که ای یار کحایی…
آقا جون بازم سلام امیدوارم که زیاد ازم ناراحت نباشی
مولای من …
دیگر جانی ندارم…
ستارگان سرزمین امیدم، همه سوسو می کنند ..
دیگر نفس هایم به شمارش افتاده …
دیگر تپش های قلبم میل تکرار ندارند
مولای من …
دل نوشته های انتظار، در کشاکش کوچه های ناامیدی سرگردان اند …
مهدی جان …
امشب «منتظر» در پهنای بیابان مخوف و بی ستاره درون خود، خار مغیلان را به جان می خرد، تا شاید التیامی بر دل خسته اش باشد… گویی سکوت بر سر پنجه ی قلبش رخنه کرده، دیگر توان حرکت ندارد. اما هنوز هم تک جمله ای جان دیگر بر آن می بخشد….اللهم عجل لولیک الفرج