خاطره یک رزمنده

19 دی 1391 توسط کاظمی

انبار دارمون گفت:یه بسیجی اینجاست که عوض ده تا بسیجی کار میکنه ، میشه این نیرو رو بدی به من تا تو انبار ازش استفاده کنم؟ نگاه کردم ببینم کیه، نیم رخش رو دیدم. آقای مهدی باکری بود.!!!فرمانده ی لشگرمون!!!!!

تا من رو دید با چشم و ابرو اشاره کرد که به انبار دار چیزی نگم. گونی ها که تموم شد ، آقا مهدی گفت پاشو بریم.

رفتیم و کسی نفهمید که اون فرمانده لشگر بود……

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: شهدا لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

دعای عظم البلاء

دعای عظم البلا

موضوعات

  • احکام شرعی
  • دل نوشته
  • اخلاق عملی
  • بصیرت
  • نهج البلاغه
  • صحیفه سجادیه
  • اصطلاحات فقهی
  • تفسیر قرآن کریم
  • ولایت فقیه
  • اخبار حوزه
  • مهدویت
  • اهل بیت
  • شهدا
  • مطالب مناسبتی

آشنایی با سوره های قرآن

سوره قرآن

دانشنامه مهدویت

<مهدویت امام زمان (عج)

حدیث موضوعی

حدیث موضوعی

تدبر در قرآن

آیه قرآن

اوقات شرعی

اوقات شرعی

ذکر روزهای هفته

ذکر روزهای هفته

دانشنامه امام علی (ع)

<آیه قرآن>
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس