خاطره یک رزمنده
19 دی 1391 توسط کاظمی
انبار دارمون گفت:یه بسیجی اینجاست که عوض ده تا بسیجی کار میکنه ، میشه این نیرو رو بدی به من تا تو انبار ازش استفاده کنم؟ نگاه کردم ببینم کیه، نیم رخش رو دیدم. آقای مهدی باکری بود.!!!فرمانده ی لشگرمون!!!!!
تا من رو دید با چشم و ابرو اشاره کرد که به انبار دار چیزی نگم. گونی ها که تموم شد ، آقا مهدی گفت پاشو بریم.
رفتیم و کسی نفهمید که اون فرمانده لشگر بود……